یادداشت به قلم خسرو کرمانشاهی:

سفره‌ای بر دوش، نانی بر دل

یادداشت

ما که با تمامی گنده بگ بودنمان، عارمان می آید که کار بکنیم و باید حتما میزی و صندلی ای باشد، برای لمیدنمان و آنگاه نقشه کشیدن و پشت پا زدن و دودوزه بازی کردن و هیچ خدایی را بنده نبودن و وجدان را خوردن و انسانیت را تا جرعه آخر سرکشیدن و … بگذریم.

با چنین احوالاتی سفره فروش شهرمان را که برای نان خود و مادرش را بی منت در آوردن و از دسترنج خود قاتق نان فراهم کردن، زحمت می کشد، چه با مسما شیرین عقل می خوانیم و خودمان را عقل کل!!!

ساعت ۱۲ . درست آخرین ساعت شب بود و چند دقیقه بعد اولین دقایق یک روز دیگر شروع می شد و در میدان یکی از دروازه های شهر با دوستان، در خودروی آقا سیدعلی نشسته بودیم، برای رفتن بجایی و نشستن و گپ زدن، که در ان سوز سرمای بیرون، گرمای داخل خودرو حسابی می چسبید. یک نفر در آن تاریکی و در ان سوز، کنار راه ایستاده بود و منتظر ماشینی برای رفتن به روستایشان که حداقل ۲۵ کیلومتری از شهر دور بود و باید می رفت که در شهر جایی و مکانی برای بیتوته و خواب نداشت.

آقاسیدعلی سوارش کرد. نمی گویم دلمان به رحم امد و کار خیر کردیم. شاید برای گپ زدن و از حال و روز او باخبر شدن و گزارشی و از این حرفها و فضولی هم که همیشه روی شاخمان است.

تا روی صندلی عقب نشست. بعد از کلی تعارف و اینکه مزاحم شدم و تا یک جایی برسانید و پیاده خودم می روم و … قهقهه مستانه ای سر داد و به خیالم رسید که کمی شیرین عقل است.

سر صحبت را که باز کردم. گوشی دستم آمد که سفره فروش است و هر روز به شهر می آید و یک توپ سفره ی پلاستیکی می گیرد و در مناطق مختلف شهر می فروشد و عصری و یا شب هنگام به روستایشان برمی گردد چرا که مادر ۸۵ ساله اش منتظر نشسته، البته با چشمانی که دیگر سویی برای دیدن ندارند.

مودب توی ماشین نشسته است و گاهی با قهقهه ای یادمان می آورد که یادمان باشد که در خیال شیرین عقل بودنش باقی بمانیم.

تا از شهر خارج می شویم به چند دهن آواز محلی شکسته بسته مهمانمان می کند.

می پرسم: همیشه این وقت شب راهی خانه تان میشوی؟

بعد از خنده ای جانانه می گوید: نه، زودتر می روم فقط هر وقت کارم طول بکشد و یا برای مادرم چیزی بخرم دیر می کنم.

در می آیم: اگر ماشین پیدا نشد و نتوانستی به روستا بروی چکار می کنی؟

بعد از خنده ای طولانی: آنوقت می روم درمانگاه و ظرف هایشان را می شویم و در کنار شوفاژ در همان راه رو می خوابم.

-:اعتراض نمی کنند؟

-: نه، مرا می شناسند. اگر کس دیگری بیاید ، بیرونش می کنند.

-:سن ات چقدر است؟

-: خودم ۳۸ ساله ام، مادرم ۸۵ ساله است. پدرم ۷۵ ساله است. پدرم با مادر ناتنی و برادران ناتنی ام زندگی می کند و من با مادرم تنها زندگی می کنیم.

-: این بقچه چیه به بغل زده ای؟

باز هم قهقهه ای مستانه : برای مادرم چای و قند خریده ام. چای و قندش تمام شده بود. امروز گرفتم که دارم می برم.

-: دلت می خواد ازدواج بکنی؟

خنده ای از ته دل می کند و چند دقیقه ای ادامه دارد: آره، باید یکی بیاید که مادرم تنها نماند.

-:کسی را برای ازدواج در نظر داری؟

-: نه، به خواهرم که در روستای دیگری زندگی می کند باید بگویم بیاید و برای من دختری انتخاب بکند.

-: مگر خودت دختری را انتخاب نکرده ای؟

-: نه. در روستایمان همه دختر دارند. ولی من به هیچکدامشان نگاه نمی کنم. نمی دانم کدامشان زن من می شوند.

-:تا حالا دختری برایت خندیده؟

-: نه، چرا باید به من بخندند؟ آنها سرگرم کار خودشان هستند. باید خواستگار برود تا بخندند.

مثل اینکه از دست سوالاتم خسته شده است. می زند زیر آواز و چند دهن کج و کوله می خواند. بعد خنده ای و اینکه ببخشید چندان بلد نیستم و سرتان را درد اوردم و دوباره به من خیره می شود. با خنده ای که از لبانش محو نمی شود. یعنی دوباره منتظر سوالاتم است؟

-:تلویزیون داری؟

-: آره یک سیاه و سفیدش را از جمعه بازار به ۸۰۰ تومان خریده ام. خوب نشان می دهد. سی دی و ضبط صوتم خراب شده است.

-: فقط سفره می فروشی؟

-: نه چیزهای دیگر هم گاهی می فروشم(بازهم خنده ای از ته دل) یک روز پستانک گرفتم برای فروش. یکی را توی دهانم گذاشتم و خواندم و رقصیدم و همه پستانک ها به فروش رفت. سود خوبی کردم. یک مامور سد معبر آمد تا مرا بگیرد که افتاد توی جوب و چانه اش به اسفالت خورد و من فرار کردم.

-:مادرت را تا به حال به شهر اورده ای؟

-:خنده از لبانش محو می شود: دو بار، یک بار اوردم و بیست روز بستری اش کردم و بار دوم ۴۰ روز بستری شد.

حال سوال کردن ندارم. بغض غریبی توی دلم نشسته است. ما که خیلی هم ادعایمان می شود با مادرمان چه می کنیم که نه کور هستند و نه پیر و نه محتاج پول مان و هر وقت هم به خانه اش می رویم زن و فرزندمان بغل هایشان را پر از خرت و پرت و خوردنی و بردنی می کنند. چقدر به فکر مادرمان هستیم؟

ما که مثلا روشنفکر و بچه مثبت هستیم اگر از ما آدرس دختران همسایه مان را بپرسند چه جوابی می دهیم؟ حتی رنگ بلوز و شماره کفش شان را هم ردیف می نماییم و چنان از خود تعریف می کنیم که انگار عالم و آدم عاشق چشم و ابروی ما هستند.

ما که با تمامی گنده بگ بودنمان عارمان می آید که کار بکنیم و باید حتما میزی و صندلی ای باشد برای لمیدنمان و آنگاه نقشه کشیدن و پشت پا زدن و دودوزه بازی کردن و هیچ خدایی را بنده نبودن و وجدان را خوردن و انسانیت را تا جرعه آخر سرکشیدن و … بگذریم.

با چنین احوالاتی سفره فروش شهرمان را که برای نان خود و مادرش را بی منت در اوردن و از دسترنج خود قاتق نان فراهم کردن زحمت می کشد، چه با سما شیرین عقل می خوانیم و خودمان را عقل کل!!!

می گویند: یک نفر به دهی رفته بود که همه اهالی ده مرض خارش گرفته بودند و فقط تن و بدنشان را می خاراندند. این فرد که چنین مرضی نداشت. وقتی وارد ده شد و مردم دیدند که او خودش را نمی خاراند. دم گرفتند که تازه وارد مرض خارش نداشتن گرفته است.

حالا حکایت من و ماست. همه مان به نوعی مریضیم. یکی کار کردن را عار می داند. یکی چشم و چالش دو دو می زند و دنبال نوامیس مردم… یکی خود را قبله عالم می داند و حتی پدر و مادر خود را هم قبول ندارد. یکی برای نان درآوردن به مجیز گویی افتاده است. یکی هر کاری را فقط بخاطر ریا انجام می دهد و خود را چنان می نماید که هر گز نیست. یکی سر سفره خودش می نشیند و برای دیگری چاه می کند و چاله سر هم می کند. یکی همه عالم را می خورد و اشتهایش نه تنها کور نمی شود که باز تر هم می شود. یکی حتی به ولی نعمت خویش خیانت می ورزد و اسمش را زرنگی می گذارد. یکی تمامی شخصیتش را در لباس و کفش و مو و … می بیند و انسانیت را فقط در همین مظاهر خلاصه می کند. یکی از تمامی اعضای بدنش فقط شکم پیچ در پیچ بی هنرش را می شناسد و آن دیگری اندکی پایین ترش را…

در چنین هنگامه ای وقتی سفره فروشی بیش از ۲۵ کیلومتر را می کوبد و به شهرمان می آید تا عصری و شب هنگام قند و چایی به مادر کورش ببرد و خوشحالش کند و به هیچ کدام از دختران روستایش حتی نیم نگاهی هم از سر… نمی افکند و ساده و بی پیرایه و صمیمی به خنده ای مهمانمان می کند. می گوییم: شیرین عقل!!!

راست و حسینی اش را بگویید شیرین عقل اوست یا ما؟!!