یادداشت به قلم رضا حسن زاده:

عطر معرفت در کوچه‌های شهر

عطر معرفت در کوچه‌های شهر

عصر دیروز در دکه مطبوعاتی استاد شهریار با «آقای اسدلو» در حال گپ‌وگفت‌وگو بودم که ناگهان صدای جوانی توجهم را جلب کرد:

«ببخشید آقا، کاربن دارید؟»

صدا برایم آشنا بود؛ صدایی که گویا خاطره‌ای برایم تداعی می‌کرد. کمی جابه‌جا شدم تا سیمای او را ببینم، اما چنان در شلوغی و لابه‌لای موانع، خود را پنهان کرده بود که مشاهده چهره‌اش برای من ناممکن بود.

آقا اسماعیل با آرامی گفت: «اینجا نمی‌توانی پیدا کنی، برو مرکز، کتاب‌فروشی فاطمی.»

تشکر کرد و مسیرش را به سمت پیاده‌راه منتهی به مرکز شهر تغییر داد. همین لحظه کوتاه کافی بود تا نیمی از چهره‌اش را ببینم. درست حدس زده بودم: سه سال پیش یکی از دانش‌آموزانم در کلاس هفتم بود؛ نوجوانی مؤدب و کم‌حرف که امروز از فرط احترام، نمی‌خواست در برابر معلم سابقش قامت برافرازد.

من، معلم نیستم، اما به برکت دوستی فرزانه، چند سالی توفیق یافتم در یکی از مدارس غیرانتفاعی شهر، آیین نگارش تدریس کنم؛ و چه سعادتی بود!

از رفتار این جوان لذت بردم؛ نفسی عمیق کشیدم و لبخندی از رضایت بر لبانم نشست. با خودم گفتم: چه خوب که در شهرم، هنوز «تکریم معلم» پاس داشته می‌شود.

یکی دو ساعت بعد، راهی خانه شدم. چراغ قرمز ابتدای بلوار چمران در میدان ولی‌عصر به سرعت در حال سبز شدن بود. گام‌هایم را روی خطوط عابر پیاده تندتر کردم. ناگاه در میانه خیابان، به پیرمردی کهنسال رسیدم که آرام‌آرام گام برمی‌داشت؛ گویی نه در این جهان، بلکه در عالمی دیگر سیر می‌کرد. انگار برای او فرقی نمی‌کرد که چراغ سبز باشد یا قرمز؛ او در زمان خویش بود و دیگران در زمان خویش!

نتوانستم از او سبقت بگیرم، یعنی جرأت نکردم؛ ادب راه رفتن اجازه نمی‌داد، به ناچار پشت سر او ماندم. چراغ سبز شد و ما هنوز در میانه خیابان! شگفتا که ماشین‌ها هم به احترام این پیر فرزانه، خاموش و آرام ایستادند؛ هیچ‌کس حتی بوق هم نزد. گویا همه دانسته بودند که «راه را باید به تجربه و سالخوردگی سپرد» و نه به «عجله و شتاب جوانی»!

امروز برای بار دوم از زندگی در این شهر لذت بردم؛ چرا که دریافتم ریشه‌های «احترام به بزرگ‌تر» هنوز در جان این مردم پابرجاست.

به سر کوچه رسیدم، تافتون‌پزی «بلوار» خلوت بود. در صف ایستادم تا دو قرص نان گرم بگیرم و دست خالی به خانه نروم. بنا به شانس همیشگی‌ام، درست یک نفر مانده به من، تافتون‌های تنور تمام شد و تنها دو قرص باقی ماند. نفر جلویی، یکی از بچه‌های همسایه بود و او هم دو قرص می‌خواست. نوبت او بود، و من محکوم به انتظار تنور بعدی.

اما ناگهان برگشت و با لبخندی صادقانه گفت: «آقای حسن‌زاده، شما این دوتا نان را ببرید. همین الان از خونه تماس گرفتند که سه‌تا بخرم؛ من باید منتظر تنور بعدی بمونم.»

خندیدم و نپذیرم، اما چنان اصرار کرد که ردّ کردنش ممکن ‌نبود. دو قرص نان را گرفتم و او به جای من منتظر ماند.

آن روز برای سومین بار از زندگی در این شهر لذت بردم و در دلم جشن گرفتم و گفتم: چه نعمت بزرگی است بودن در میان مردم مهربان و بافرهنگ خوی؛ شهری که هنوز در کوچه ‌‌پس‌کوچه‌هایش، عطر معرفت جاری است و در سینه‌هایش، حرمت معلم، بزرگ‌تر و همسایه، چون گوهری جاویدان پاس داشته می‌شود.

و چه زیباست بودن در کنار شما و آموختن رسم انسانیّت و سلوک ادب و مهربانی. به راستی که نیک‌بختی نه در دولت و ثروت، که در همین لحظه‌های کوچک و معنوی است؛ همان‌که حمیدالدین بلخی در «مقامات حمیدی» فرماید: «ای جوان، پیران را حرمت دار، تا ثمرات جوانی بیابی و با بزرگان بساز تا دولت زندگانی بیابی، با پیران پیشی مجوی، تا پایمال نگردی و با بزرگتران بیشی مگوی، تا بدحال نشوی.»

رضا حسن زاده/

خوی

عطر معرفت در کوچه‌های شهر